-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 شهریور 1396 12:23
نیایش یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود دختر قشنگی بود دختر خوش آب و رنگی بود قلبش عین طلا یه کم شیطون و بلا صاف و صادق، مهربون و با گذشت با جنبه و خیلی زرنگ همه را دوست می داشت، به همه کمک می کرد هر کسی اونو می دید، می گفت : خوش به حالت هیچ غمی نداری، غصه و ماتمی نداری ولی دخترک یه کوه غم و غصه داشت حرف های نا گفته داشت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 تیر 1396 15:15
عشق نسیم خنکی صورتم را نوازش می داد، قطره های باران آرام آرام از آسمان فرو د می آمدند، عطر گل های بهاری با آن رنگامیزی زیبایشان چشم هایم را خیره کرده بود. چه حس خوبی داشتم، سبک بودم مانند پرنده ای در آسمان، شاد بودم و خندان، همه چیز زیبا بود، آرام بود، آبی بود. من عاشق شده بودم، آنهم در سن 35 سالگی. با یک نگاه، قلبم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 تیر 1396 17:21
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم در سن 21 سالگی صاحب دو دختر بود. او هنوز هم مادرش را نبخشیده بود که او را در سن کم شوهر دادند. او حتی مقصر بد رفتاری خواهرش را هم مادرش می دانست. طلعت هیچ گاه سختی های مادرش را ندید یا نمی خواست که ببند، مادری که سعی می کرد طلعت را در دل شوهرش جای دهد حتی به قیمت بی محبت شدن خودش. گل بهار زن...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 تیر 1396 10:34
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم از امروز تصمیم گرفتم خاطراتم را بنویسم، نمیدانم چرا شاید مثل دفعه های قبل چند روزی بنویسم و دیگر ادامه ندهم. قلم و دفترم را آوردم، یادم آمد روزی که: صبح زودرفتم بیمارستان، پرستار یک ورق کاغذ داد دستم و گفت این را به همراهتان بدهید تا هم کارهای پذیرشتان را انجام دهد و هم وسایل مورد نیازتان را...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 تیر 1396 08:36
رویای صادقه طوفان سهمگینی بود، همه جا تاریک، سرما خون را در رگها منجمد می کرد، یاس بود و ناامیدی. درختان سربرافراشته و دستانشان را به سوی آسمان بلند کرده و کمک می خواستند یا دعا می کردند. پشت پنجره پیرزن و پیرمردی درخواست کمک می کردند. ولی اگر پنجره را باز می کردیم طوفان ما را هم با خودش می برد. تصمیممان را گرفتیم....
-
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
یکشنبه 21 شهریور 1395 13:27
بیا تا قدر یکدیگ بدانیم سال هزارو سیصدوده هجری شمسی، وقتی چشمانش را به روی این دنیا باز کرد، مادرش چشم از دنیا بست. تنها فرزند خانواده بود. دختری ریزنقش، خونگرم و مهربان. اهل جنوب. طبق آداب و رسوم آن زمان، او هم در سن دوازده سالگی ازدواج کرد. شوهرش هفده ساله بود، عاشق کتاب و شعر. پنج سال از ازدواجشان گذشته بود و صاحب...
-
قورمه سبزی
سهشنبه 12 مرداد 1395 11:03
در یخچال را باز کرد. فقط یک بسته سبزی قورمه، چند تا هویج و چند تا گوجه فرنگی. آهی کشید. بناچار قورمه سبزی را بار گذاشت و بجای گوشت چندتا آلو، که چند ماه پیش خواهرش از شهرستان فرستاده بود درون قابلمه ریخت، آب برنج را هم گذاشت تا جوش بیاید. وقتی با سینی چای وارد اتاق شد، با اشاره به علی آقا، شوهرش که ساکت نشسته بود، گفت...
-
وحشت
یکشنبه 10 مرداد 1395 16:53
با دقت و ترس به اطراف نگاه کرد، نه، دوربینی نبود یا او ندید. آرام و با اضطراب به سمت قفسه های خشکبار رفت، یک بسته گردو برداشت، دستهایش می لرزید، رفت جلوتر و یک بسته گوشت هم برداشت. صدای قلبش را می شنید، گرمش شده بود. به سمت صندوقداری که سرش خیلی شلوغ بودرفت و گفت: خرید ندارم و به راهش ادامه داد. کجا خانوم، اون چیه توو...
-
بهشت زیر پای مادران است!!!
یکشنبه 10 مرداد 1395 09:25
بیا تا قدر یکدیگ بدانم اشک هایش مانندمروارید های غلتان صورت قشنگش را پوشانده بود، رو ی دست چپش قرمز و متورم شده بود. مادربزرگ سراسیمه در حالی که او را در آغوش گرفته و نوازش می کرد، پرسیدچرا گریه می کنی؟ مادرش با خونسردی گفت: رفتیم خرید، بستنی برایش خریدم ، گفت: پفک، بازهم برایش خریدم، هر چی می بینه می خواد، منم قاشقو...
-
آگهی استخدام
پنجشنبه 7 مرداد 1395 09:56
- الو سلام ، جهت آکهی استخدام زنگ زدم. - بله، بیست و هفت سالمه، مجرد و دیپلم. - بله تایپ هم بلدم. - بفرمائید: جهان کودک، خیابان ... - بله، فردا خدمتتان می رسم. - امروز آخرین روز استخدامه، اوه باشه، حتمن امروز خدمتان می رسم. ساعت سه بعدازظهر بود و چاره ای نبود باید می رفتم، پدرم بیکار بود و اجاره خانه مان هم عقب افتاده...
-
اتوبوس
یکشنبه 3 مرداد 1395 13:07
مسافر که خانوم جوانی بود با عصبانیت و صدای بلند: آقا تندتر برو چرا مثل لاک پشت میری. راننده: خانوم چرا اینقدر شلوغ می کنی، ماشین خرابه. همان مسافر: بدتر، چرا وقت مردم را می گیری و سوار ماشین خراب می کنی. مسافر دیگری که خانومی مسن بود: آقای راننده چرا پنجره باز نمی شه، قلبم گرفت. دو نفر هم که پشت سر من نشسته بودند با...
-
جدایی
شنبه 2 مرداد 1395 13:41
با تمام بچگی ام می دانستم با بچه های دیگر فرق می کنم. همه دوستم داشتند و به من محبت می کردند. پدرم سخت منو توو بغلش می گرفت و نوازش می کردو خیلی آرام تو و گوشم نجوا می کرد، وقتی توو بغلش بودم احساس امنیت می کردم و هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست این امنیت و آرامش را به من بدهد. متوجه شده بودم وقتی مادرم منو درآغوش می گیره...