بیا تا قدر یکدیگر بدانیم


بیا تا قدر یکدیگ بدانیم

 


سال هزارو سیصدوده هجری شمسی، وقتی چشمانش را به روی این دنیا باز کرد، مادرش چشم از دنیا بست. تنها فرزند خانواده بود. دختری ریزنقش، خونگرم و مهربان. اهل جنوب. طبق آداب و رسوم آن زمان، او هم در سن دوازده سالگی ازدواج کرد. شوهرش هفده ساله بود، عاشق کتاب و شعر.  

پنج سال از ازدواجشان گذشته بود و صاحب دختری بودند. ولی روزگار همیشه آرام و خوش نیست و گاه چهره ی بی رحم و خشن خود را نشان می دهد. 

شوهرش بعد از یک دوره کوتاه به علت بیماری، در گذشت و او تنها ماند با یک دختر دو ساله. بر اساس اعتقادات آن دوره در بعضی از روستاها و شهر ها،  زن بعد از مرگ شوهر نباید از آن خانواده جدا شود، پس او را به عقد برادرشوهرش که چند سال از او کوچکتر بود درآوردند.

آن زندگی با عشق و علاقه تبدیل شد به بی مهری، تحقیر و سرکوفت، اما او همچنان صبور و مهربان بود و بخاطر دخترش تمام آن سختیها را تحمل می کرد.

حالا او صاحب فرزندان دیگری هم بود و مسئولیت بیشتری احساس می کرد. تمام سعی او بر این بود که رابطه خوبی بین فرزندان برقرار کند.

دخترش را در سن نه سالگی شوهر دادند، و او نمی توانست کاری انجام دهد چون دختر شوهرش نبود. او دیگرآن زن شاد و خندان گذشته نبود و روزبه روز ضعیف تر می شد. تمام اموالش را هم بخاطر ولخرجی ها و عیاشی شوهرش از دست داده بود. هنوز پنجاه سال از عمرش نگذشته بود که بیمار شد و بعد از یک ماه جان به جان آفرین سپرد.

حالا بعد از سالها، صدای حزن انگیز شوهرش که با او نجوا می کند و اشک می ریزد به گوش می رسد.