رویای صادقه


 طوفان سهمگینی بود، همه جا تاریک، سرما خون را در رگها منجمد می کرد، یاس بود و ناامیدی.

درختان سربرافراشته و دستانشان را به سوی آسمان بلند کرده و کمک می خواستند یا دعا می کردند.

پشت پنجره پیرزن و پیرمردی درخواست کمک می کردند. ولی اگر پنجره را باز می کردیم  طوفان ما را هم با خودش می برد.

تصمیممان را گرفتیم. پنجره را باز کردیم.

ناگهان

هوا آرام شد، روشن شد و انوار طلایی خورشید جسم و روحمان را گرم کرد. 

زن و مرد جوان و زیبایی که پشت پنجره بودند، لبخندی به ما زده و گفتند هر آرزویی دارید، بگویید.

ولی ما آرزویی نداشتیم، یعنی اصلن برای آرزو پنجره را باز نکرده بودیم.

آنها به من یک فانوس دادند تا هیچ وقت راهم را گم نکنم. به برادرم یک طناب دادند تا هیچ وقت ته هیچ چاهی نماند.

با صدای برادرم از خواب بیدار شدم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد